0106
با وجدانم تو جنگم. من، رسما یه خوناشامم که حتی نمی تونم بذارم یه چسه نور آفتاب وارد فضای خونه شه. هم چون تاریکی چیل تره، هم حوصله ندارم تو خونه ضد آفتاب بزنم. حالا همچین آدمی مثل من علاقه به گل و گیاه هم داره، گل و گیاه هم همونطور که اطلاع دارین علاقه به خورشید دارن. اینجاست که منو گل و گیاهام به مشکل بر می خوریم. نمی تونیم مثل آدم همزیستی کنیم. فعلا تو این سوئیت کوچیک مجبوریم یه اتاق رو شِیر کنیم و به هر بدبختی ای که شده کنار هم زندگی کنیم. گاهی اونا برنده می شن و من پرده رو می کشم بالا، گاهی هم مثل دو روز اخیر حرف حرف من می شه و تاریکی مطلق حاکم. نگران نباشین، نمی میرن، امروز بازم پرده رو می دم بالا. تو خونه ی جدید یه اتاق رو اختصاص می دم بهشون که راحت خودشونو با نور خفه کنن. منم در اتاقو می بندم و تو تاریکی خودم عشق می کنم و خون میک میزنم.