با چنگ زدن به حرفای دیگران زندهام. الان برای دلخوشیم، برای اینکه بدونم دیگران مثل خودم ازم منزجر نیستن، یاد اون روز ختم میافتم، یکی از آشناهامون که خیلیم خانوم خوشگلی بود، دستامو گرفته بودو یه جوری مهربون و مجذوب نگاهم میکرد که تو چشماش دیدم ازم بدش نمیاد. ازم خوشش میاد. حداقل باورم شد. باورم شد اون لحظه. خیلی کم پیش میاد باور کنم. با تو هم همین مشکلو داشتم اگه یادت باشه. تو مخت نمیکشید. نکشیدو رابطه به اونجا رسید. حق دادم بهت هنوزم میدم. نمیتونم باور کنم. نمیتونم از چشم بقیه خودمو ببینم. نمیتونم این نفرتی که از خودم دارمو به بقیه هم نسبت ندم. بگم شاید اونا دروغ نگن، شاید اونا واقعا دوستم داشته باشن. نمیتونم. نتونستم حرفتو باور کنم. نذاشتم ببوسیم اون روز اول. میدونم چقدر دلتو شکوندم. ولی کاش یکی یه ثانیه تو مغز من بود. کاش شدت انزجاری که از خودم دارمو فقط برای یه ثانیه حس میکرد. شاید اونوقت همه چی برا تو و بقیه منطقی بنظر میرسید. شاید دیگه رفتارام بهت بر نمیخورد. شاید بغلم میکردیو میگفتی «نمیدونستم واقعا انقدر درد داری».
بهم قول دادی یه روز بذاری ساعت ها تو بغلت گریه کنم. برام مهم نیست که کجاییم یا رابطمون چیه. بهم قول دادی.