BIG SLEEP
داره یادم میاد چرا بچه بودم سلف هارم میکردم. همونم دوست پسر اون تایمم کمک کرد تمومش کنم. ینی کمک که نه، یهجورایی مجبورم کرد. خداروشکر زیاد عمیق نمیبریدم که جاش بمونه، بجز دو سه تا همش خوب شده. درد جسمی رو همیشه دوست داشتم، هم بخاطر اینکه کصخلم، هم بخاطر اینکه به مغزم یه چیز دم دستی میده تا باهاش مشغول باشه و به چیزای دیگه فکر نکنه. همیشه حالم که بد میشد یجوری برای خودم درد درست میکردم که فکرام یادم بره. یه تیر و دو نشون بود. هم لذت میبردم هم اعصابم آروم میشد. البته این راجب هر دردی صدق نمیکنه. مثلا درد پریود، سردرد، دندوندرد و امثالش، از اینا متنفرم.
همیشه آدمایی که وارد زندگیم شدن یا بهم ترامای بیشتری اضافه کردن، یا بیچارهها عوارض مشکلات روحیمو تحمل کردن. آخرشم یکی از همین آدما مجبورم کرد برم تراپی. خاک تو سرم که خودم هیچ گهی نمیخورم تا یکی مجبورم نکنه.
اینارو گفتم که بگم الانم انقدر ذهنم داره تند تند دهنمو میگاد که دلم بدن درد میخواد. دلم حواسپرتی میخواد. خدا میزنه نصفم میکنه، شما هم قضاوتم میکنین ولی دلم میخواد برگردم بچگیم وقتی هر هفته بالا میاوردم و میرفتم زیر سرم، دلم میخواد برگردم اون موقع رو تخت درمونگاه، بی حال افتاده باشم، سِرُم تو دستم باشه، مامانم پتو رو بکشه روم که لرز نکنم، بابامم اون قطار اسباببازی رو برام خریده باشه آورده باشه نشونم بده که من حالم بهتر شه. میشه برگردم اون موقع؟ میشه؟ این پاراگراف یجوری زد وسط قلبم که اشکام شر شر داره میریزه.