وقتی مجبورم تا زمانی که اینجام در یه حدی رعایت کنم چجوری لباس می پوشم، خودمو تو آینه نگاه می کنم و نمی شناسم، حالم بهم می خوره از این ریخت کیری. چندشم می شه از خودم. این من نیستم، هیچوقت نبودم اما مجبور بودم این شکلی باشم. چرا؟ چون تخم شکستن دل مادر و پدرم رو نداشتم. تمام عمرم جنگیدم، دو شخصیتی شدم انقدر که مجبورم جلو اینا یه جور باشم، تو واقعیت و ذهن خودم جور دیگه. خدایا واقعا درست اینیه که اینا می گن؟ اگه واقعا حرف تو اینه، من ترجیح می دم غلط باشم.

خیلی دلم می خواد راجب این قضیه الان بیشتر غر بزنم ولی انقدر گرسنمه مغزم درست کار نمی کنه. بعدا می نویسم.